tejarat 2

پانی بهش گفته بود که امشب خیلی به خودت برس و توپ توپ بشو، گفته بود این مشتری با آن یکی‌ها خیلی فرق دارد و از آن مایه دارهاست، بهش گفته بود سعی کن قاپش را بدزدی و طرف را عاشق خودت کنی تا بتوانی تیغش بزنی. بهش گفته بود یک پیرسگ هاف هافوست که روی گنج بادآورده‌ای خوابیده و تمام عمرش را تو عیش وعشرت بوده. پانی بهش گفته بود همه جوره باهاش کنار بیا، به سنش نگاه نکن، او یک حیوان هار تنوع‌طلب است.

برای همین ساعت دو بعدازظهر که از خواب پا شد بعد از حمام و درست کردن موهاش به ناخن‌های بلند دست و پاش لاک سیاه، و روی آن‌ها را هم برق لاک زد. صبر کرد تا خشک شوند، تمام صورت و گردن و چشم هاش را با لوسیون پاک کرد، جعبهٔ کرم پودر‌ها را باز کرد، رنگ برنز را برداشت و مقدار مفصلی از آن را بر تمام پوست صورت، گردن، بالای سینه، بازو‌ها و حتی روی دست هاش مالید و حسابی آن را ماساژ داد تا جذب پوست شود. ریمل سیاه، رژ گونهٔ آجری تیره، رژ لب قهوه‌ای و خط لب سیاه زد، دوباره به چشم هاش ریمل و پشت چشمش سایهٔ قهوه‌ای زد، سه باره ریمل زد، مداد مشکی کشید. پشت گوش‌ها، روی سینه و دست هاش را عطر تندی زد که تا یکی دو ساعت دیگر که می‌خواهد پیش یارو باشد بوش ملایم شده باشد. پانی بهش گفته بود این عطر این قدر تحریک کننده است که هر وقت آن را می‌زنی هوس ارضا شده را در من بیدار می‌کنی.

روی هر لالهٔ گوشش سه سوراخ بود، از بالا به پایین گوشوارهٔ ریز، متوسط و درشت نقره انداخت. انگشت‌های دستش را هم با انگشتری‌های نقره پوشاند، به گردن و پای چپش هم زنجیر نقره انداخت.

پیرهن دکلتهٔ کرم و صندل‌های قهوه‌ای پاشنه بلند و روی این‌ها مانتوی قهوه‌ای کوتاه بالای زانو پوشید، و یک کیف کوچک قهوه‌ای نیز به دست گرفت.

ساعت پنچ عصر پانی با پراید آلبالویی که تازگی‌ها یکی از طرف هاش براش خریده بود آمد دنبالش. صدای بوق را که شنید رفت پایین.

پانی شیشه‌های ماشین را پایین کشیده بود و صدای ضبط را تا آخرین حدش بلند کرده بود و سیگاری گوشهٔ لب داشت.

تا سوار شد، ‌پانی یک نگاهی به سرتاپاش انداخت و گفت:

ـ نازی جون چه قدر جیگر شدی! ببینم چی کار می‌کنی‌ها! باید همه جوره بهش حال بدی.

و بعد ماشین را روشن کرد و راه افتاد. نازی گفت:

ـ حالا مطمئنی اشتباه نکردی؟ نکند مثل آن دفعه سه بشود؟

ـ نه جونم، تو نگران این جور چیز‌ها نباش، فقط به این فکر کن که چه جور می‌توانی نگهش داری، همین و بس!

ـ‌ حالا چه مدلی هست؟ کادو می‌دهد یا پول؟ ‌

ـ‌ تا کادوش چی باشد؟ ببین کدام به آن یکی می‌چربد؟

وقتی رسیدند پانی هم پیاده شد و تا دم آسانسور رفت، توی آسانسور هم رفت، قد بلند بود و پر و قوی. دست‌های بزرگش را دور کمر نازی انداخت، او را به طرف خودش کشید و محکم در آغوش گرفت، هر وقت این کار را با نازی می‌کرد یک چیزی تو دل نازی می‌ریخت پایین. خواست لب‌های نازی را ببوسد که نازی گفت:

ـ‌ نه عزیزم، آرایشم به هم می‌ریزد.

نازی موهای شرابی‌اش را مرتب کرد و روسری‌اش را درآورد.

ـ برو خوشگله، طبقه هفتم شرقی. شب می‌آم پیشت.

یارو وقتی در را باز کرد مست لایعقل بود و خانه در غباری از دود پنهان شده بود. آخ که چه قدر دلش می‌خواست. یک ماه می‌شد که ترک کرده بود ولی حالا که بویش را شنید یک حالی شد.

تا لباس هاش را درآورد، یارو از پشت بغلش کرد و خودش را چسباند بهش و از گردن شروع کرد به بوسیدن. نازی خودش را از بغلش بیرون کشید، رفت طرف میز و لیوانی برای خودش ریخت. یارو گفت:

ـ چرا فرار می‌کنی، گربهٔ ملوس؟

داشت فکر می‌کرد چه طور باید نگهش دارد و چرا تو این کار بی‌عرضه است. دلش می‌خواست پانی رویش حساب کند. لیوان را گذاشت روی لبش که یارو دوباره رفت طرفش، دستش را گذاشت روی گونه‌های ظریف و داغش، و بعد آرام آرام طرف گوش و گردن و بعد موهای بلند و قرمزش را نوازش کرد.

تلخ بود اما خنک. پیش خودش گفت زود بروم سر اصل مطلب. برای همین تا‌ یارو بغلش کرد، پرسید:

– چند تا؟

– هر چی تو بگویی خوشگله.

– صد تا.

– صد تا.

– برو بیار.

– باید ببینم.

خندهٔ کجی رو لبهای یارو نشست و گفت:

– باید ببیند.

بعد رفت تو اتاقی. نازی خوش حال که بالاخره این بار موفق شده، روی کاناپه ولو شد. یارو، با یک دسته اسکناس سبز تو دست‌هایش، از اتاق بیرون آمد و گذاشتش روی دامن نازی. لیوانش را تا ته سرکشید. پای کاناپه ایستاد. لیوان نازی را دستش داد و گفت:

– بخور.

تا ته سر کشید. یارو بلندش کرد و او را به خودش نزدیک کرد. انگشت سبابه‌اش را روی لب‌های برجستهٔ ناری کشید و بعد لب‌های نازک قهوه ای‌اش را چسباند، طوری که داشت بیشتر گاز می‌گرفت تا بوسیدن. دستش را از پشت برد زیر دامنش و باسنش را لمس کرد و کم‌کم برد جلو، و یکهو مثل دیوانه‌ها پیرهن را از بالا جر داد و نگاه کرد، رفت عقب، ‌با صدای زیرش جیغ کشید:

ـ کثافت، تو که مثل منی. تو که مثل منی. تو آشغال را چرا برای من فرستادند؟ کثافت. کثافت.

مریم رییس‌دانا

۱۳۸۰

 

این داستان در مجله گلاویژه اقلیم کردستان به زبان کردی منتشر شده است. روی کلمه لینک بفشارید.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *

en_USEnglish