با خانم نویسنده- شماره ۶۷
مترجمان سختکوش
گاهی پیش میآید که دوستان مترجم آثار خود را برای من میفرستند. این لطف بسیار بزرگیست و من همیشه در این اندیشه بودهام که جایی برای معرفی این ترجمهها پیدا کنم. البته ما هر هفته یک برنامه نقد ادبی داریم که به کار شعر یا داستان میپردازم.
ما رسم نبوده است جایی برای ترجمه باز کنم. علت این امر روشن است؛ در خارج از کشور کم پیش میآید کسی اثری را به فارسی برگرداند. این در حقیقت حرفهای درونکشوری است. ترجمههایی که اکنون در برابر من است نیز اغلب در داخل کشور انجام گرفته است. مثلاً نخستین کتاب «زمان گم شده» اثر ژاک پرهور است که توسط مریم رییسدانا به فارسی برگردانده شده است.
بخش نخست این کتاب به شرح احوال ژاک پرهور اختصاص دارد، و بعد اشعار او آغاز میشود. من در آینده دورتری برنامهای ویژه برای این اثر درست خواهم کرد. در اینجا فقط اشارهای به آن دارم و شعری از ژاک پرهور را به طور اتفاقی انتخاب میکنم:
پدر ما
پدر ما که در آسمانها هستید
همانجا بمانید
ما هم بر زمین خواهیم ماند
زمینی که گاه سخت زیباست
با اسرارش در نیویورک
و اسرارش در پاریس
سراری به ارزش تثلیث
با آبراه کوچکش در اورک
با دیوار بزرگش در چین
با رودخانهاش در مرله
با نان قندیهاش در کامبره
با اقیانوس آرامش
و دو حوضچهاش در تویلری
با فرزندان نیک و رعایای بدش
با تمام عجایب جهان
که اینجا هستند
خیل ساده روی زمین
برای تمام مردم دنیا
پراکنده در اینجا و آنجا
و خود در عجباند از این همه عجیب بودنشان
اما جرأت به اعتراف ندارند
چون دختر زیبای برهنهای که از نشان دادن خود شرم دارد
با دهشتناکترین بدبختیهای جهان
که بیشمارند
با مزدورانشان
با جلادانشان
با اربابان این جهان
اربابان
با کشیشان خائنان مزدوران
با فصلها، سالها
با دختران خوشگل و پیران خرفت
با پوشال پوسیدهی فقر درون لولههای توپ
ترجمه دیگری که فراروی من است «کلاغ» اثر ادگار آلن پو و برگردان سپیده جدیری ست. سپیده جدیری شاعر و نویسنده و مترجم است. کتاب، مقدمه کوتاهی دارد و بعد رودررو هستیم با ترجمه خوب اشعار ادگار آلن پو. به شعر کوتاه «به…» توجه کنید:
اعتنا نمیکنم به این که قسمتم
گوشهایست کوچک از زمین زندگی
اعتنا نمیکنم که سالیان عشق
مرده در تنفس غمین زندگی
سوگوار نیستم که در خرابهها
قلبها ز قلب من تپیده شادتر،
لیک تو به سوگ من نشستهای کنون
سوگ سرنوشت این همیشه رهگذر
خلیل نوذری در مجموعه ما از خاکیم داستانهایی از ایزابل آلنده، ماریا ترزسولاری، آلبرکامو، سرمارک هسینگ از ویتنام، نجیب محفوظ، اسلاومیر مروژک و کانائی میکو از ژاپن را گرد هم آورده است. این کار بسیار خوبی ست. در این دنیایی که دارد شبیه دهکدهای میشود بهترین کار عرضه آثار نویسندگان کشورهای مختلف در کنار یکدیگر است.
«کوتوله» اثری است از لاگرکویست که جهانگیر سعیدی ترجمه کرده است. پرفابیان لاگر کویست نویسنده و شاعر نامدار سوئدی در اواخر قرن نوزدهم در یک خانواده عمیقاً مذهبی و مؤمن به مسیحیت به دنیا آمد. این نویسنده و شاعر آثار متعددی به حهان هدیه کرده است. در آینده برنامهای درباره او خواهیم داشت. اکنون به قطعه آغازین کتاب او توجه کنید:
«قد من ۲۶ اینچ است. خوش اندام، با اعضای متناسب، سرم احتمالاً کمی از حد معمول بزرگتره. موهام مثل دیگران سیاه نیست، بلکه سرخ رنگ، پرپشت و زبر، از روی شقیقهها و پیشانی پهنی که چندان هم بلند نیست به سمت پس سرم فرم گرفته.
صورتم فاقد ریش، اما غیر از اینها دقیقاً همان گونه که سایر مردها، ابروهایم به هم پیوسته است. نیروی جسمانیام قابل اعتنا، مخصوصاً اگر اذیت بشوم. وقتی ترتیب مسابقهی کشتی بین من و یوسافات داده شد، بعد از بیست دقیقه مبارزه پشتش رو به خاک رسوندم و اونو خفه کردم. از آن پس من تنها کوتولهی این دربارم.»
«سهم دیگری» اثر اریک امانوئل اشمیت را سیامند زندی ترجمه کرده است. این کتاب هنوز به چاپ نرسیده، اما مترجم با سلیقه آن را ماشین کرده و به صورت کتاب درآورده است. این شرحیست جالب درباره هیتلر و بر مبنای این فرض ساخته شده که اگر هیتلر در مدرسه هنرهای زیبا مردود نمیشد چه اتفاقی در جهان رخ میداد. به بخش آغازین این کتاب توجه کنید:
-آدولف هیتلر، مردود.
اعلام نتیجه همان اثر را داشت که ضربهی خطکش فلزی روی دست کودک.
-آدولف هیتلر مردود.
پرده آهنین. تمام شد. دیگر راه عبوری نیست، برو بگذار باد بیاد. بیرون.
هیتلر نظری به اطراف افکند. دهها نوجوان، گوشها به رنگ خون، چانهها منقبض، تنها کشیده و روی نوک انگشتان پا، زیر بغلها خیس از اضطراب، به نگهبان گوش میدادند که سرنوشت آنان را از درون پوشه بیرون میکشید. هیچکس توجهی به او نداشت. هیچکس متوجه عظمت کلام اعلام شده نبود، نزول فاجعه در سالن مدرسهی عالی هنرهای زیبا، ترکشی که کائنات را لرزاند: آدولف هیتلر مردود شده.
در مقابل بیتفاوتی این جمع هیتلر به شک افتاد که آیا درست شنیده است. من عذاب میکشم. شمشیری سرد به سینهام فرو رفته، درونم را میدرد، خون از پیکر من جاریست و حتی یک نفر هم متوجه این امر نیست؟ هیچکس بدبختی آوار شده در وجود من را نمیبیند؟ با این همه فشار، آیا روی این کره خاکی من تنهاترینم؟ آیا همه ساکنان یک جهانیم؟
نگهبان خواندن نتایج را به پایان برده بود. برگهاش را تا کرد و لبخندی در خلاء به لب آورد. قدبلند زردنبو، درست مثل یک قلمبر خشک، پاها و دستهایی سیخ و کشیده، دراز و بی خاصیت، تقریباً مستقل از تن و به حالتی نهچندان مطمئن آویزان به تنه، محوطه را ترک کرد و به همکارانش پیوست.
کار انجام شد. اصلاً ریخت و قیافه جلادها را نداشت، ولی روحیه همان بود. مطمئن به این که حقیقت ناب را اعلام کرده است. کودنی از آن دسته که از یک موش میترسد، ولی حتی لحظهای هم به خود تردید راه نداده بود که با آرامش و در عین خونسردی، بدون لرزشی در بدن اعلام کند: آدولف هیتلر مردود.
سال گذشته باز هم همین عبارت هولناک را تکرار کرده بود. ولی پارسال چنین اثر وخیمی نداشت. هیتلر زحمت زیادی نکشیده بود؛ اولینبار بود که در امتحان شرکت میکرد. در حالی که امروز این عبارت در حکم نابودی و فنا بود؛ بیش از دو بار حق شرکت در این امتحان را نداشت.
در آینده باز هم در باره این ترجمه، گفت خواهیم داشت.
منتشر شده در رادیو زمانه
http://zamaaneh.com/parsipur/2009/12/post_341.html