شرق: «در شهر قدیمی لندن، روزی خاص از فصل پاییز، در ربع دوم قرن شانزدهم، خانواده فقیر کانتی صاحب پسربچهای شد که تولدش آنها را چندان خوشحال نکرد. درست همان روز، نوزاد انگلیسی دیگری در خانوادۀ ثروتمندی به نام تیودُر چشم به این دنیا گشود که پدر و مادرش بیصبرانه منتظر آمدنش بودند. همۀ مردم انگلستان نیز این کودک را میخواستند و برای تولدش روزشماری میکردند و آرزویش را داشتند. به درگاه خداوند برایش دعا میکردند؛ طوری که وقتی متولد شد، کم مانده بود از شدت خوشحالی دیوانه شوند. مردمانی که با هم آشنا نبودند، یکدیگر را در آغوش میگرفتند، میبوسیدند و فریاد شادیشان به هوا بود. همۀ مردم در هر جایگاه و مقامی، چه پولدار چه فقیر، کار خود را تعطیل کردند. چندین و چند شبانهروز جشن گرفتند، رقصیدند و آواز خواندند؛ همه در صلح و صفا بودند. لندن در آن روزها قشنگ و تماشایی شده بود، با پرچمهای رنگارنگ آویزان از ایوانها یا فراز بام خانهها، و همینطور گروههای رقص و نمایش که در مراسم باشکوهی رژه میرفتند. شبها هم نیز لندن منظرهای بس جذاب داشت، آتشبازیهای شگفتانگیز از این گوشه تا آن گوشۀ شهر و مردمی که پرشور و بانشاط، دستافشان و پایکوبان جشن برپا کرده بودند. سراسر انگلستان همه از یک چیز حرف میزدند: تولد نوزاد، ادوارد تیودُر، شاهزادۀ ویلز که میان ملحفههایی از ابریشم و اطلس در خواب ناز غنوده بود و بیخیال از اینهمه هیاهوی شهر، داشت قُلُپقُلُپ شیرش را میخورد و هیچ برایش مهم نبود کسانی که از او مراقبت میکنند، صاحب مقام لرد و لیدی درباریاند؛ اما آن یکی نوزاد، یعنی تام کانتی، میان مشتی پارچۀ ژنده و مندرس بود و جز خانوادۀ فقیرش کسی دربارۀ او حرفی نمیزد. البته آنها هم از بودنش خوشحال نبودند». رمانِ مطرح «شاهزاده و گدا» اثر مارک تواین، با تولد دو نوزاد پسر در یک روز در دو خانواده سراسر متفاوت آغاز میشود. خانوادهای فقیر که از تولد نانخواری دیگر سخت درمانده شدند و خاندان اشرافی که سالهاست در انتظار فرزند پسری است که نهتنها سرنوشت آن خانواده بلکه سرنوشتِ انگلستان به ولیعهدی او بسته است. جالب آنکه این دو پسر شباهت غریبی به یکدیگر دارند تا حدی که در دیداری اتفاقی و کوتاه از سر کنجکاوی جامهشان را عوض میکنند و خود را به جای دیگری جا میزنند. «شاهزاده و گدا» نخستین بار در سال 1881 در کانادا و بعد در آمریکا منتشر شده است و اخیرا ترجمهای از مریم رئیسدانا در نشر نگاه از این رمان منتشر شده که از نسخه انگلیسی سال 2004 صورت گرفته است؛ این نسخه به همت بزرگترین کتابفروشی آمریکا بارنز اند نوبل با مقدمهای از رابرت تاین، نویسنده و مقالهنویس چاپ شده است.
اهمیت این مقدمه اشارات تاریخی است که رابرت تاین برای درکِ بهتر رمان تواین در اختیار خوانندگان قرار داده است. وقایع رمان «شاهزاده و گدا» در نیمه دوم قرن شانزدهم در انگلستان میگذرد. این داستانِ بهظاهر سرگرمکننده، اثری بس عمیق علیه ظلم و نظام سلطنتی و تبعیض و در نهایت تمسخر زندگی اشرافی است و اهمیتش در آن است که مارک تواین به لایههای ناپیدای هر دو طبقه فرودست و اشراف نقب میزند تا خشونت موجود در جامعه آن روزگار را برملا کند. مارک تواین خود درباره رمان «شاهزاده و گدا» نوشته است: «ساعت 9 صبح روز 27 ژانویه سال1547 و هفده ساعت و نیم قبل از مرگ هنری هشتم و تعویض لباس بین شاهزاده ویلز و پسربچهای گدا، فقیر، به همان سن و سال و قیافه (با نیمچه سوادی، اما نبوغ و تخیلی شگرف). از آن پس پادشاه کوچک و قانونی انگلستان روزهای سختی را میان ولگردها و لاتهای شهرستان کنت میگذراند، در حالی که پادشاه کوچولوی قلابی از درباریان عزت و احترام میدید تا اینکه روز تاجگذاری فرامیرسد…». بهزعمِ رابرت تاین داستان «شاهزاده و گدا» مانند دیگر آثار او سرشار از شوخی، لودگی و مسخرگی و سوءتفاهم است. او معتقد است «گرچه رمان شاهزاده و گدا از نظر شخصیتپردازی شباهتهایی با دیگر آثار تواین دارد، اما وقتی سرانجام منتشر شد، شگفتی خوانندگان را در پی داشت.
رمان شاهزاده و گدا از بسیاری جنبهها با دیگر کتابهای تواین که تا آن تاریخ چاپ شده بودند، همخوانی نداشت». گرچه تواین آن زمان به شدت مشغول نوشتن ماجراهای هاکلبری فین بود، اما وسوسه بازی با شاهکار جدیدش، یعنی شاهزاده و گدا، موجب شد نوشتن هاکلبری فین را برای مدتی متوقف کند. تواین در ابتدا فکر کرد «شاهزاده و گدا» را به شکل نمایشنامه بنویسد. به باور تاین، احتمالا ریشهدواندنِ این داستان در ذهن تواین این بود که «هاکلبری فین» خوب پیش نمیرفت. درواقع از بسیاری جهات «شاهزاده و گدا» جای «هاکلبری فین» را گرفت و سه سال چاپش را به تعویق انداخت. «هرچند تواین شیفته طرح هوشمندانه خود شده بود، ولی انگیزه دیگری برای نوشتن شاهزاده و گدا محرک او بود. زمانی که در هارتفورد، کانیتکت زندگی میکرد، از او دعوت شده بود تا عضو باشگاه عصر دوشنبه شود، انجمنی غیررسمی با حدود بیست عضو برجسته از روحانیان، نویسندگان، معلمان و تاجران شهر هارتفورد. این گروه کوچک محترم هر دوشنبه در میان از پاییز تا بهار به دیدار هم در باشگاه گرد میآمدند تا نوشتهها و مقالات خود را برای دیگران بخوانند… در مجموع، تواین از آن جلسات لذت بسیار میبرد و هر بار مقالههای خود را معرفی میکرد، ازجمله مقاله مربوط به آمار نگرانکننده جرم و جنایت در آخرین کارناوال کانتیکت (1876)، خوشبختی چیست؟ (1882)… تواین نهفقط از مباحث جاری در جلسات لذت میبرد، بلکه از افراد گروه نیز متأثر میشد. همانطور که انتظار میرود، تواین میانه زیاد جالبی با روحانیان نداشت و کشیشان را به شکل شخصی دوست داشت، به شرطی که مردم را سرکیسه نمیکردند؛ او در اولین کتاب خود شوخیهای بینظیری با این موضوع کرده است. یکی از مردان صاحب لباس روحانیت و از اعضای باشگاه ضمن اینکه دوستی نزدیکی با تواین داشت، تأثیر عمیقی بر او میگذاشت و در خلق شاهزاده و گدا مشوق وی بود». شاید ادوین. پی. پارکرِ پروستانزاده از نخستین تحسینکنندگانِ مارک تواین باشد که معتقد بود او ورای نبوغش در طنز و هجونویسی، زبان بسیار قدرتمند و جانداری دارد و از این منظر در میان نویسندگان آمریکایی بینظیر است. پارکر بهگفته تاین یکی از نقاط حساس تواین را هدف گرفته بود؛ زیرا تواین همواره نگران بود که مبادا بهعنوان نویسنده طنزپرداز شهرت پیدا کند نه نویسندهای جدی؛ بنابراین به اصرار پارکر و یکی دیگر از اعضای باشگاه، هنری رابینسون، شهردار هارتفورد، تواین تصمیم گرفت که جدی روی «شاهزاده و گدا» کار کند، حتی سختتر از آنچه که در «هاکلبری فین» با آن دستبهگریبان بود. او زمستان 1877 نوشتن رمان «شاهزاده و گدا» را شروع کرد و در نامهای به برادرش نوشت: «با علاقهای وافر و شاید حتی بشود گفت با وسواس بیش از حد این کار را انجام دادم». نوشتن رمان تا اواسط 1880 طول کشید و سرانجام وقتی تمام شد، تواین از نتیجه کار رضایت داشت و مطمئن بود که اثری مانا خلق کرده است؛ «کتابی ورای دیگر آفریدههای او».
شرق: «در شهر قدیمی لندن، روزی خاص از فصل پاییز، در ربع دوم قرن شانزدهم، خانواد فقیر کانتی صاحب پسربچهای شد که تولدش آنها را چندان خوشحال نکرد. درست همان روز، نوزاد انگلیسی دیگری در خانوادۀ ثروتمندی به نام تیودُر چشم به این دنیا گشود که پدر و مادرش بیصبرانه منتظر آمدنش بودند. همۀ مردم انگلستان نیز این کودک را میخواستند و برای تولدش روزشماری میکردند و آرزویش را داشتند. به درگاه خداوند برایش دعا میکردند؛ طوری که وقتی متولد شد، کم مانده بود از شدت خوشحالی دیوانه شوند. مردمانی که با هم آشنا نبودند، یکدیگر را در آغوش میگرفتند، میبوسیدند و فریاد شادیشان به هوا بود. همۀ مردم در هر جایگاه و مقامی، چه پولدار چه فقیر، کار خود را تعطیل کردند. چندین و چند شبانهروز جشن گرفتند، رقصیدند و آواز خواندند؛ همه در صلح و صفا بودند. لندن در آن روزها قشنگ و تماشایی شده بود، با پرچمهای رنگارنگ آویزان از ایوانها یا فراز بام خانهها، و همینطور گروههای رقص و نمایش که در مراسم باشکوهی رژه میرفتند. شبها هم نیز لندن منظرهای بس جذاب داشت، آتشبازیهای شگفتانگیز از این گوشه تا آن گوشۀ شهر و مردمی که پرشور و بانشاط، دستافشان و پایکوبان جشن برپا کرده بودند. سراسر انگلستان همه از یک چیز حرف میزدند: تولد نوزاد، ادوارد تیودُر، شاهزادۀ ویلز که میان ملحفههایی از ابریشم و اطلس در خواب ناز غنوده بود و بیخیال از اینهمه هیاهوی شهر، داشت قُلُپقُلُپ شیرش را میخورد و هیچ برایش مهم نبود کسانی که از او مراقبت میکنند، صاحب مقام لرد و لیدی درباریاند؛ اما آن یکی نوزاد، یعنی تام کانتی، میان مشتی پارچۀ ژنده و مندرس بود و جز خانوادۀ فقیرش کسی دربارۀ او حرفی نمیزد. البته آنها هم از بودنش خوشحال نبودند». رمانِ مطرح «شاهزاده و گدا» اثر مارک تواین، با تولد دو نوزاد پسر در یک روز در دو خانواده سراسر متفاوت آغاز میشود. خانوادهای فقیر که از تولد نانخواری دیگر سخت درمانده شدند و خاندان اشرافی که سالهاست در انتظار فرزند پسری است که نهتنها سرنوشت آن خانواده بلکه سرنوشتِ انگلستان به ولیعهدی او بسته است. جالب آنکه این دو پسر شباهت غریبی به یکدیگر دارند تا حدی که در دیداری اتفاقی و کوتاه از سر کنجکاوی جامهشان را عوض میکنند و خود را به جای دیگری جا میزنند. «شاهزاده و گدا» نخستین بار در سال 1881 در کانادا و بعد در آمریکا منتشر شده است و اخیرا ترجمهای از مریم رئیسدانا در نشر نگاه از این رمان منتشر شده که از نسخه انگلیسی سال 2004 صورت گرفته است؛ این نسخه به همت بزرگترین کتابفروشی آمریکا بارنز اند نوبل با مقدمهای از رابرت تاین، نویسنده و مقالهنویس چاپ شده است. اهمیت این مقدمه اشارات تاریخی است که رابرت تاین برای درکِ بهتر رمان تواین در اختیار خوانندگان قرار داده است. وقایع رمان «شاهزاده و گدا» در نیمه دوم قرن شانزدهم در انگلستان میگذرد. این داستانِ بهظاهر سرگرمکننده، اثری بس عمیق علیه ظلم و نظام سلطنتی و تبعیض و در نهایت تمسخر زندگی اشرافی است و اهمیتش در آن است که مارک تواین به لایههای ناپیدای هر دو طبقه فرودست و اشراف نقب میزند تا خشونت موجود در جامعه آن روزگار را برملا کند. مارک تواین خود درباره رمان «شاهزاده و گدا» نوشته است: «ساعت 9 صبح روز 27 ژانویه سال1547 و هفده ساعت و نیم قبل از مرگ هنری هشتم و تعویض لباس بین شاهزاده ویلز و پسربچهای گدا، فقیر، به همان سن و سال و قیافه (با نیمچه سوادی، اما نبوغ و تخیلی شگرف). از آن پس پادشاه کوچک و قانونی انگلستان روزهای سختی را میان ولگردها و لاتهای شهرستان کنت میگذراند، در حالی که پادشاه کوچولوی قلابی از درباریان عزت و احترام میدید تا اینکه روز تاجگذاری فرامیرسد…». بهزعمِ رابرت تاین داستان «شاهزاده و گدا» مانند دیگر آثار او سرشار از شوخی، لودگی و مسخرگی و سوءتفاهم است. او معتقد است «گرچه رمان شاهزاده و گدا از نظر شخصیتپردازی شباهتهایی با دیگر آثار تواین دارد، اما وقتی سرانجام منتشر شد، شگفتی خوانندگان را در پی داشت. رمان شاهزاده و گدا از بسیاری جنبهها با دیگر کتابهای تواین که تا آن تاریخ چاپ شده بودند، همخوانی نداشت». گرچه تواین آن زمان به شدت مشغول نوشتن ماجراهای هاکلبری فین بود، اما وسوسه بازی با شاهکار جدیدش، یعنی شاهزاده و گدا، موجب شد نوشتن هاکلبری فین را برای مدتی متوقف کند. تواین در ابتدا فکر کرد «شاهزاده و گدا» را به شکل نمایشنامه بنویسد. به باور تاین، احتمالا ریشهدواندنِ این داستان در ذهن تواین این بود که «هاکلبری فین» خوب پیش نمیرفت. درواقع از بسیاری جهات «شاهزاده و گدا» جای «هاکلبری فین» را گرفت و سه سال چاپش را به تعویق انداخت. «هرچند تواین شیفته طرح هوشمندانه خود شده بود، ولی انگیزه دیگری برای نوشتن شاهزاده و گدا محرک او بود. زمانی که در هارتفورد، کانیتکت زندگی میکرد، از او دعوت شده بود تا عضو باشگاه عصر دوشنبه شود، انجمنی غیررسمی با حدود بیست عضو برجسته از روحانیان، نویسندگان، معلمان و تاجران شهر هارتفورد. این گروه کوچک محترم هر دوشنبه در میان از پاییز تا بهار به دیدار هم در باشگاه گرد میآمدند تا نوشتهها و مقالات خود را برای دیگران بخوانند… در مجموع، تواین از آن جلسات لذت بسیار میبرد و هر بار مقالههای خود را معرفی میکرد، ازجمله مقاله مربوط به آمار نگرانکننده جرم و جنایت در آخرین کارناوال کانتیکت (1876)، خوشبختی چیست؟ (1882)… تواین نهفقط از مباحث جاری در جلسات لذت میبرد، بلکه از افراد گروه نیز متأثر میشد. همانطور که انتظار میرود، تواین میانه زیاد جالبی با روحانیان نداشت و کشیشان را به شکل شخصی دوست داشت، به شرطی که مردم را سرکیسه نمیکردند؛ او در اولین کتاب خود شوخیهای بینظیری با این موضوع کرده است. یکی از مردان صاحب لباس روحانیت و از اعضای باشگاه ضمن اینکه دوستی نزدیکی با تواین داشت، تأثیر عمیقی بر او میگذاشت و در خلق شاهزاده و گدا مشوق وی بود». شاید ادوین. پی. پارکرِ پروستانزاده از نخستین تحسینکنندگانِ مارک تواین باشد که معتقد بود او ورای نبوغش در طنز و هجونویسی، زبان بسیار قدرتمند و جانداری دارد و از این منظر در میان نویسندگان آمریکایی بینظیر است. پارکر بهگفته تاین یکی از نقاط حساس تواین را هدف گرفته بود؛ زیرا تواین همواره نگران بود که مبادا بهعنوان نویسنده طنزپرداز شهرت پیدا کند نه نویسندهای جدی؛ بنابراین به اصرار پارکر و یکی دیگر از اعضای باشگاه، هنری رابینسون، شهردار هارتفورد، تواین تصمیم گرفت که جدی روی «شاهزاده و گدا» کار کند، حتی سختتر از آنچه که در «هاکلبری فین» با آن دستبهگریبان بود. او زمستان 1877 نوشتن رمان «شاهزاده و گدا» را شروع کرد و در نامهای به برادرش نوشت: «با علاقهای وافر و شاید حتی بشود گفت با وسواس بیش از حد این کار را انجام دادم». نوشتن رمان تا اواسط 1880 طول کشید و سرانجام وقتی تمام شد، تواین از نتیجه کار رضایت داشت و مطمئن بود که اثری مانا خلق کرده است؛ «کتابی ورای دیگر آفریدههای او».
منتشر شده در روزنامه شرق 13 دی ماه 1400