sita
sita

سیتا

غروب بود. نرگس کیف و کتاب به دست، خسته و گرسنه، با فکری مشغول از خیابان دانشگاه به داخل خیابان وصال پیچید، هنوز نمی دانست در زمینه آسیب شناسی اجتماعی چه موضوعی را برای پایان نامه اش انتخاب کند. همین طور که زیر سایه ی کم‌رنگ و پخش شده ی شمشادها، خیابان وصال را پایین می رفت، متوجه یک جفت آبی های درشت و بی نهایت زیبا شد.

« یعنی این همه زیبایی ممکن است؟»

نه فقط او بلکه هر عابری که می گذشت بی اختیار نگاهش به آن آبی های زیبا که می افتاد، مکث می کرد، روی ترازو می رفت، خود را وزن می کرد و بعد سکه ای به صاحب آن همه زیبایی می داد.

دخترک، بسیار کوچک و ژولیده بود. او بی اعتنا به عابران، نگاه، ترحم و سکه هایشان ترانه ای کودکانه را زیرلب زمزمه می کرد. نرگس به او نزدیک شد.

ـ سلام خانم کوچولو، تو چه قدر خوشگلی!

ـ سلام.

ـ اسمت چیه؟

ـ … تا.

ـ چی؟

ـ سیتا.

ـ چند سالته؟

ـ پنج سال.

ـ سواد داری؟

ـ آره.

نرگس یکی از دست هایش را جلو آورد و گفت:

ـ این چندتاست؟

ـ پنج تا.

ـ آفرین.

بعد دست دیگرش را جلو آورد و دوباره پرسید:

ـ حالا چند تا می شود؟

ـ ده تا.

ـ خب معلومه که حسابی باسوادی.

نرگس کنار دیوار روی زمین کنار سیتا نشست.

ـ بستنی دوست داری؟

ـ آره، ولی نمی خوام.

ـ چرا؟

ـ برای اینکه تازه ناهار خوردم.

ـ الآن ساعت شش عصر است. تو کی ناهار خوردی؟

ـ همین الآن.

ـ چی خوردی؟

ـ خیار.

نرگس بلند شد و رفت از نزدیک ترین مغازه، دو بستنی خرید.

ـ بیا سیتا کوچولو، یکی برای تو یکی برای من.

چشم آبی سرش را خم و دست هایش را به پشت کمرش حلقه کرد. زیرچشمی به دست های نرگس نگاه می کرد، گفت:

ـ مامانم گفته از دست کسی چیزی نگیرم.

ـ تو هوای به این گرمی می چسبه.

نرگس نزدیک تر شد و موهای ژولیده و کثیف چشم آبی را نوازش کرد. سیتا نگاهش به دست های نرگس بود ولی زبانش می گفت نه. غریزه و  میل کودکانه اش، مالش رفتن شکمش از گرسنگی و اصرار نرگس که می گفت: « من هر کسی نیستم دوست تو هستم » باعث شد که بالاخره بستنی را بقاپد.

کنار یکدیگر روی زمین نشسته بودند و می گفتند و می خندیدند. این بار اگر عابرین قدم آهسته می کردند نه فقط از روی ترحم و خیرگی به آن آبی زیبای چشم های سیتا بود بلکه ازسر کنجکاوی و تعجب از دیدن این جمع ناهمگون هم بود. مردم همین طور که به تعجیل می رفتند ناگهان پا سست می کردند، دختری جوان، زیبا، تمیز و سراپا لباس های سفید؛ کنارش دخترکی کوچک، بسیار کثیف و ژولیده. اما دو چشم آبی درشت میان آن همه سیاهی جلب نظر می کرد.

ـ تو بابا داری؟

ـ خونه ی پلیسه.

ـ اون جا چی کار می کنه؟

ـ یه پاشو بریده ان.

ـ یعنی یه پا داره؟

ـ اوهوم.

ـ سیتا، خونه ات کجاست؟

چشم آبی با زبانش دورتادور بستنی قیفی را که از گرما آب می شد لیس می زد، بدون این که به نرگس نگاه کند، جواب داد:

ـ اون کوچه.

و با دست هایش به کوچه ای اشاره کرد که بیست قدم با آن ها فاصله داشت. دختری نوجوان، بلند و رعنا، باز هم با دو جفت چشمهای آبی درشت و دو بسته آدامس در دست، به طرفشان می آمد. نزدیک شد. شانزده ساله نشان می داد، خطاب به سیتا ( چشم آبی) گفت:

ـ کم کم جمع کن بریم، دیگه هوا تاریک شده.

سیتا هنوز نشسته بود و بستنی اش را لیس می زد. نرگس بلند شد، رو به دختر نوجوان کرد و پرسید:

ـ شماها کجایی هستین؟

چشم های دختر نوجوان این طرف و آن طرف را می پایید، با تردید جواب داد:

ـ افغانی.

ـ دوست سیتا هستی؟

ـ سیتا نه زیبا. من خواهرش  هستم.

ـ زیبا؟ اسمش زیباست؟ پس چرا به من گفت سیتا؟

دختر نوجوان خندید و گفت:

ـ خب، بچه س دیگه.

و رویش را به طرف پسر نوجوانی برگرداند که کمی آن طرف تر نبش کوچه ایستاده بود و داشت به او علامت می داد. کنار چشم چپ دختر به طرف گونه جای یک زخم عمیق به اندازه سه سانت بود، طوری که پلک پایین افتادگی پیدا کرده بود. با این حال هنوز زیبا بود. بعد به طرف پسر رفت و با او شروع کرد به حرف زدن.

سیتای چشم آبی بستنی اش را تمام کرده بود و داشت بساطش را جمع می کرد.

نرگس از سیتا پرسید:

ـ اسم خواهرت چیه؟

ـ سیما.

هوا تاریک شده بود و سر کوچه، همان جا که پسر و سیما ایستاده بودند، چراغی کم جان روی تیر چراغ برق سوسو می زد. پسر به طرف سیما چند قدم برداشت، بعد نزدیک تر شد. حالا این قدر نزدیک بود که سیما را چسبانده بود به دیوار نبش کوچه. دست سیما را گرفت و پیچید توی کوچه.

نرگس در حالی که به نبش کوچه نگاه می کرد، از سیتا پرسید:

ـ سیتا، این پسره کیه؟

سیتا دولا شده بود و داشت سکه های پول را که مردم روی زمین برایش ریخته بودند جمع می کرد. جواب داد:

ـ باباشه.

نرگس از سیتا دور شد و به طرف کوچه ای رفت که پسر و سیما در آن ایستده بودند. پسر خود را به سیما چسبانده بود و با چاقویی روی صورت دختر، او را تهدید می کرد؛ اما به محض اینکه نرگس را دید پا به فرار گذاشت و ناپدید شد. سیتا سلانه سلانه به سویشان می رفت. ترازو برای دست ها و اندام کوچکش بزرگ بود. کج کج راه می رفت. نزدیک سیما که رسید، خواهر بزرگ تر دستش را گرفت و بی توجه به حضور نرگس و با عجله خودش و سیتا را در امتداد کوچه باریک کشاند. سیتا همان طور که کشیده می شد نگاهش به عقب بود، به پشت سرش، جایی که نرگس ایستاده بود. نرگس زیر تیر یک چراغ برق کم نور ایستاده بود و به رفتن آنها نگاه می کرد. دو دختر به سرعت در تاریکی کوچه ناپدید شدند.

از مجموعه داستان « عبور»، 1382، موسسه انتشارات نگاه

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *

en_USEnglish