با توجه به شاخصهی بارز زبان، یعنی زبان نسل امروز، به خصوص تهران، و نیز ایجاد فضایی کاملاً خاص جوانان امروز ایران در این کتاب، آیا این اثر موفق شده با جوانان جامعه، که بخش عظیمی از جمعیت کشور را تشکیل میدهند، ارتباط برقرار کند؟
تا حدودی فکر میکنم بله. تا بهحال از واکنشهایی که از مخاطبانم داشتهام به این نتیجه رسیدهام که مخاطب کتاب «نگران نباش» بیشتر نسل جوان یا بهتر است بگوییم خیلی خیلی جوان است. اکثر کسانی که از کتاب خوششان آمده هم متعلق به همین نسلاند و برعکس میتوانم بگویم که حتی نسل قبلی یعنی نسل پدر و مادرهایمان خیلی سخت با این کتاب ارتباط برقرار کردند. البته بودهاند کسانی مثل محمدعلی سپانلو یا لیلی گلستان که از کتاب خوششان آمده و نظرشان را هم گفتهاند و نوشتهاند. ولی من فکر میکنم علت اینکه سپانلو با کتاب من ارتباط برقرار میکند این است که آدمی مثل سپانلو همیشه نبض زمانهاش را درک کرده و میکند چون همیشه به غیر از شعر، ماجرای داستان کوتاه و رمان را هم بهخوبی پیگیری کردهاست و برایش طبیعی است که نسل جدید زبان و ساختار ذهنی خودش را داشته باشد و از آن استقبال میکند.
ولی در سطح مخاطب عام بدون شک مخاطب من نسل جوان بوده و نسل قبلی یا کتاب را نخواندهاند یا اگر خواندهاند خوششان نیامده و حتی گاهی چند فحش هم نثار نویسنده کردهاند. خلاصه اینکه میتوانم بگویم یکی از شاخصههای این کتاب تا بهحال این بوده که هیچکس بیاعتنا از کنارش نگذشته یا خیلی خوشش آمده یا خیلی بدش آمده است.
مهسا محبعلی: برایم مهم بود که رمانی بنویسم که راویاش جوان باشد و در تهران زندگی کند و روابط و مناسباتی که یک دختر جوان در تهران دارد را داشته باشد.
نویسنده تا کجا حق دارد به مخاطب خود فکر کند؟
بدون شک من نمیتوانم جوابی به این سؤال بدهم. من نمیدانم نویسندههای دیگر موقع نوشتن چقدر به مخاطبانشان فکر میکنند و در مورد اینکه چقدر حق دارند اینکار را بکنند هم هیچ نظری ندارم ولی در مورد خودم میتوانم بگویم که من معمولاً موقع نوشتن به مخاطب فکر نمیکنم. موقع نوشتن تمام تمرکز من درگیر ترکیببندی و ساختار کارم است. ولی اصولاً با پیچیدهنویسی و فرهیختهنمایی رابطهای ندارم. سعی میکنم تا آنجایی که ممکن است و به ساختار کارم لطمه نمیزند؛ کارم ساده و بدون دستانداز باشد و مخاطبم را بیجهت گیج و سردرگم نکنم.
برای نوشتن این نثر چه مشکلاتی داشتی؟
هیچ مشکلی. من اول شخصیت شادی را توی ذهنم ساختم و بعد سعی کردم آنطوری که شادی قاعدتاً باید حرف بزند را مدام توی ذهنم تکرار کنم، و زمانی که احساس کردم به اندازهی کافی با شخصیت شادی و شکل ذهنش اُخت شدهام شروع به نوشتن کردم. من فقط سعی کردم به ساختار ذهنی شادی پایبند بمانم. نثری که از کار درآمده زبان شادی است و من تنها کاری که کردم این بود که سعی نکردم زبان شادی را ادبی کنم یا به نثر معیار نزدیکش کنم؛ همین.
انگیزهات از بیان این نحو از روایت چه بوده است؟
فکر میکنم من سادهترین شیوهی روایت را انتخاب کردهام. یک راوی اول شخص که در زمان حال پیش میرود و همزمان روایت میکند. البته خیلی از دوستانم زمانی که فقط دو سه فصل اول کتاب را نوشتهبودم به من گفتند که پیش بردن یک رمان به اینصورتی که تو داری مینویسی کار خیلی سختی است؛ منظورشان روایت زمان حال رمان بود.
ولی من برای انتخاب این نوع روایت دلایلی داشتم و به همین دلیل هم عوضش نکردم. یکی اینکه انتخاب زمان حال برای روایت به مخاطب این احساس را میدهد که خودش هم در این فاجعهای که مدام در حال نزدیک شدن است شریک است و ثانیاً همذاتپنداری مخاطب را با شادی بیشتر میکند چون وقتی روایت زمان حال است و نه گذشته مخاطب احساس میکند که نه یک قدم عقبتر از قهرمان کتاب است و نه یک قدم جلوتر؛ پابهپای او پیش میرود. این موضوع برایم جالب بود و دیگر اینکه خود شادی بهدلیل اعتیادش و نگرانی مدامش برای به دست آوردن مواد در آن شرایط زلزله که همه گموگور شدهاند فرصتی برای اینکه خودش و پیرامونش را جور دیگری روایت کند ندارد. شادی وقت نوستالژیک شدن و به گذشته فکر کردن را ندارد، و شاید برای همین است که حتماً باید روایت زمان حال باشد.
چه مدت روی کتاب کار کردی؟ و دغدغهات هنگام کار چیست؟
تقریباً سهسال نوشتناش طول کشید. البته من از سال ۸۱، بعد از نوشتن رمان «نفرین خاکستری»، به نوشتن رمانی با همین راوی یعنی آدمی مثل شادی فکر میکردم و یادداشت برمیداشتم. برایم مهم بود که رمانی بنویسم که راویاش جوان باشد و در تهران زندگی کند و روابط و مناسباتی را داشتهباشد که یک دختر جوان در تهران دارد. نوروز ۸۴ شروع به نوشتن کردم. البته وقفههایی هم در نوشتن «نگران نباش» پیش آمد ولی درنهایت سال ۸۷ تمام شد. دغدغههای زیادی موقع نوشتن دارم؛ ولی موقع نوشتن «نگران نباش» عمدهترین دغدغهام این بود که شخصیت شادی را بهعنوان دختری که در سالهای دههی ۶۰ در تهران متولد شده؛ بسازم. شخصیتی که بهشدت با محیط اطرافش در تقابل و چالش باشد و منطق زندگی پدر و مادرش و بقیهی آدم بزرگهای اطرافش را درک نکند و خودش هم منطق جدیدی برای زندگی نداشتهباشد. بیشتر از هرچیز به بحران هویتی که شادی درگیرش شدهاست فکر میکردم. بحرانی که بهنظرم یقهی خودم و خیلی از اطرافیانم را گرفته.
چرا مینویسی؟
سؤال عجیبی است. خب، هر کسی کاری انجام میدهد، من هم مینویسم. فکر کنم چون کار دیگری بلد نیستم؛ مینویسم. البته موافقم که در ایران همیشه آدم باید انگیزهای قوی برای نوشتن داشته باشد تا به کارش ادامه دهد. چون همانطور که همه میدانیم نوشتن و چاپ کردن رمان کاری نیست که بشود از طریقش گذران زندگی کرد و خلاصه آدم نمیتواند با درآمدش زندگی کند، بهخصوص که نمیشود روی هیچچیز حساب کرد و به سادگی ممکن است کتابت توقیف شود یا مجوز نگیرد و یا….که کلاً باعث میشود نتوانی روی درآمدت به عنوان یک نویسنده حساب کنی. بنابراین نمیتوانم ادعا کنم که نوشتن شغلام است. ولی میتوانم بگویم شاید تنها کاری است که واقعاً ازش لذت میبرم. هرچند که وسطهای نوشتن «نگران نباش» اینقدر حالم بد بود که فکر میکردم احمقترین آدم دنیا هستم که فکر کردهام از نوشتن لذت میبرم ولی خب… این حسها زودگذرند و مال مواقعی است که آدم حالش خیلی بد است. رویهمرفته فکر میکنم لذتش بیشتر از لحظههای تلخش است. من موقع نوشتن احساس شعف میکنم و همیشه با شعف مینویسم چون از اینکه یک منقاش بردارم و ته و توی احساسات و افکار و انگیزههایم را در زندگی بیرون بکشم، کیف میکنم.