برای نوشتن مقالهای درباره فروغ فرخزاد در اینترنت جستوجو میکنم که ناگهان پرسشهای برناردو برتولوچی از فروغ فرخزاد را میبینم. ارجاع به کتاب «شناختنامه فروغ» است؛ اما از «شهناز مرادی کوچی.» چرا شهناز مرادی کوچی؟ مگر این کتاب چاپشده است؟ صفحه را بالا و پایین میکنم؛ بلکه نام خود را بهعنوان مترجم آن سؤالها ببینم. چیزی نیست. هیچ… در سایت کتابخانه ملی شناسنامه کتاب را بررسی میکنم. نویسنده «شهناز مرادی کوچی!» است. من کجای کارم؟ او کجای کار است؟ شهناز مرادی کوچی این وسط چه میکند؟ به دوستی در ایران تلفن میکنم و از او خواهش میکنم، کتاب را پیدا کند و جویا شود، کتاب را مییابد و تورق میکند. خبرش میرسد. جواب منفی است. شعر فروغ در سرم میپیچد: «چه روزگار تلخ و سیاهی/ نان، نیروی شگفتانگیز رسالت را/ مغلوب کرده بود.»
پرنده خیالم پر میکشد و میرود به تهران دهه هفتاد، آخرین روزهای بهمن سال ۱۳۷۴. اواخر سال تحصیلی و من دانشجوی سال دوم هستم. غروب شده و برف بر تماماندام شهر جامه سفید پوشانده است؛ و فروغ در پس ذهن میآید: «هوا سرد است و برف آهسته بارد/ ز ابری ساکت و خاکستریرنگ.»
امتحانهای آخر ترم است و نبود وقت… ناگهان او از من میخواهد کاری برایش انجام دهم. همان کسی که بعدها همکارهای دیگری خواست و پیشتر هم از من خواستهها داشت.
گفته بود: «فقط سه سؤال، از فرانسه به فارسی ترجمه کن!»
گفته بود: «برتولوچی به فرانسه سؤال کرده و فروغ دوستداشتنیات به فارسی پاسخ داده است.»
گفته بود: «در کتابی به نام شناختنامه فروغ منتشر میشود!»
به خاطر فروغ است که میپذیرم یا به خاطر او… هر چه بوده؟ هر چه باشد؟ نوار را توی ضبطصوت میگذارم و ضبط را روشن میکنم. در ابتدا جز غیژغیژ چیزی نمیشنوم. میزنم عقب. گوشم را میچسبانم به دایره منفذی پخشکنندهی صدا. حالا یکی دو کلمه از میان حجمی از هوا و باد به گوشم میرسد.
آه فروغ، چه زندگی غریبی داشتهای تو، ای زن. درست چند ماه قبل از آن تصادف مرگبار، فیلمساز ایتالیایی برتولوچی به تهران میآید که فیلمی مستند از شرکتهای نفتی بسازد؛ اما عشقش میکشد که با تو مصاحبهای بکند. چند ماه بعد تو دیگر در این جهان نیستی. تصادف میکنی. میمیری؛ اما صدایت میماند. زیر لب زمزمه میکنم: «تنها صداست که میماند.» صدایت و شعرت در زمان میمانند. زمان میگذرد. تو سروده بودی: «زمان گذشت/ زمان گذشت/ و ساعت چهار بار نواخت/ ساعت چهار بار نواخت.»
ولی فروغ عزیز، این بار ساعت نه چهار بار؛ بلکه 29 سال گذشت تا این نوار از زیرخاک، از دل گور، از دل تاریخ، از سال ۱۳۴۵ بیاید به سال ۱۳۷۴ و سندی بشود از ارادت من که فقط یک سال پس از مرگ تو به این دنیا آمدهام.
زمان میگذرد. زمان باید بگذرد. باید ۲۹ سال بگذرد تا من به صدای تو برسم؛ مثل همیشه که دیرهنگام به هرچه رسیدهام. منی که انگار تقدیر بوده که به درس و دانشگاه دیر برسم. به فرانسه آموختن دیر برسم؛ و حالا ناگهان برای اولین بار زودتر از هرکسی به صدای تو برسم و اولین کسی باشم که سوالهای برتولوچی از تو را ترجمه کنم.
از میان صدای افراد مختلف، در ازدحام غیژغیژ، هاها، هووهوو! کلمهها را دهها و دهها بار گوش میکنم تا بشنوم. تا بنوشم. تا کشف کنم. تا بیایم و روی کاغذ بنویسم برای آیندگان.
آنقدر نوار را جلو و عقب کردهام که ناگهان ضبط هم انگار خسته میشود و به عقب برنمیگردد. نوار را درمیآورم و با مدادی زردرنگ چندپیچ به عقب میدهم. میشنوم؛ اما هر بار که بخواهم بشنوم؛ باید نوار را بیرون بیاورم. با مداد به عقب برگردانم و …
پرسش اول تمام میشود. تمام نیروهایم جمع میشوند برای کشف سؤالهای خاک گرفته بعدی و همینکه میرسم به سؤال دوم، برق میرود.
شمعی روشن میکنم. دو باتری گنده توی ضبط هست. خوشبختانه. شنیدهام این گفتوگو در سازمان فیلم گلستان فیلمبرداری شده است. چه امیدها و چه آرزوها… یعنی روزی میآید که خود فیلم هم پیدا شود و ببینیم فروغ چه مدلی حرف میزده؟ لباسش چه بوده؟
سؤال دوم را سه چهار بار گوش میکنم. هیچ معلوم نیست چه در اینباره گفته است؟ پر از خش و صداهای زائد و زیاد. ای کاش حداقل واکمنی داشتم یا یک گوشی؛ اما با همینکه هست، باید کار کرد. دهباره گوش میکنم. تا شب باید تمامش میکردم. باید تا شب تمام حرفها را از میان هوا و غیژغیژ بیرون میکشیدم و روی کاغذ جان فارسی میبخشیدم.
با خودم میگویم: «وقتی کتاب منتشر شود، خستگی من هم از تن به در میرود.»
با خودم میگویم: «فروغ تو صدای درونمان را نوشتی و حالا یکبار هم من صدای ترا بنویسم!»
اما من که به هر چیزی دیر میرسم. دیر متوجه میشوم که کتاب منتشرشده است و سالها گذشته است و من نه خبر شدم و نه خستگی از تنم به در شد؛ و تو فروغ نازنین چه درست گفته بودی «چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت/ زنده نبوده است.»
برناردو برتولوچی: «چه رابطهای میان روشنفکران ایرانی با مکتبهای ادبی و همچنین با مردمشان وجود دارد؟»
فروغ فرخزاد: «اصولاً رابطه میان افراد یک جامعه موقعی میتواند ایجاد شود یک رابطه معنوی که یک مقدار ایدهآلهای معنوی، ایدهآلهای مشترک معنوی، توی جامعه وجود داشته باشد؛ و در جامعه ما فعلاً یک چنین حالتی اصلاً نمیتواند وجود داشته باشد، برای اینکه ما در یک دوره تحول زندگی میکنیم. دورهای که مقدار زیادی از مسائل اخلاقی، تمامی مفاهیم اخلاقی، هر چیزی که بهاصطلاح پیشازاین سازنده جامعه، سازنده روحیات جامعه ما، بوده است اینها همه بههمریختهاند و حالا چیزهای مختلفی جای آنها را گرفتهاند. حتی در میان روشنفکران ما هم هنوز رابطهای شکل نگرفته است، به خاطر اینکه گفتم که آن چیزی که میتواند این رابطه را ایجاد کند و یک هماهنگی است در یک سلسله افکار، ایده آلها، آرزوها، هدفها و خواستها؛ که وقتی این هماهنگی وجود نداشته باشد طبیعی است که این رابطه هم نمیتواند به وجود بیاید و بنابراین اصلاً رابطهای نیست. یک روشنفکر ایرانی تماشاچی جامعهاش است. جامعهای که تقریباً بهش پشت کرده. روشنفکر آدمی است که در درجه اول یک فعالیتهایی میکند برای یک مقدار پیشرفتهای معنوی. به این آدمها بیشتر میشود گفت روشنفکر تا آدمهایی که یک سلسله فعالیتهای مثلاً تکنیکی میکنند. مثلاً فعالیتهای اقتصادی میکنند. فعالیت میکنند برای مثلاً بالا رفتن یک سلسله ساختمان. به وجود آوردن یک سلسله کارخانه. به وجود آوردن یک سلسله چیزهایی که یک مقدار رفاه اقتصادی تو زندگی مردم ایجاد میکند. روشنفکر به نظر من آدمی است که فکر میکند برای حل مسائل معنوی زندگی. ما گفتیم روشنفکر ایرانی پس مسئله محلی شد. مربوط میشود به ایران. من درباره آنجایی که دارم زندگی میکنم و راجع به آدمهایی که اطرافم هستم صحبت میکنم و این مسئله را قضاوت میکنم.»
برناردو برتولوچی: «به نظر میرسد که فیلم شما درباره جذام و جذامیهاست، اما شما قصد بیان موضوع و مفهومی عمیقتر از مسئله جذام را داشتهاید.»
فروغ فرخزاد: «بله این طبیعی است که اگر من فقط میخواستم یک فیلمی راجع به جذام درست کنم. خب یک فیلم محدود به مسئله جذام و جذامخانه میشد. یک فیلم جدی میشد؛ ولی این محل برای من یک نمونهای بود. یک الگویی بود از یکچیز کوچک و فشردهشدهای از یک دنیای وسیعتر با تمام بیماریها، ناراحتیها و گرفتاریهایی که در آن وجود دارد؛ و من وقتیکه میخواستم این فیلم را بسازم سعی کردم که به این محیط با یک چنین دیدی نگاه کنم.»
برناردو برتولوچی: «آیا در ایران با مسائل زیادی روبرو هستید؟»
فروغ فرخزاد: «طبیعی است. اگر اسم این دوره را بشود گذاشت دوره شلوغ، خب، پس باید گفت که ما به انتظار نتیجه بالا رفتن این ساختمانهایی هستیم که بهاصطلاح برای ایجاد یک مقدار پیشرفت مملکت لازم است؛ و منتظر نتیجه این بالا رفتنها و این ساختنها هستیم.»
۱۳ فوریه ۲۰۱۹/ ۲۴ بهمن ۱۳۹۷