اسم: مارگریت
اسم فامیل: دونادیو
اسم مستعار : دوراس
متولد: ۱۴ آوریل ۱۹۱۴، جیا دین، نزدیکی سایگون.
مکانها: کامبوج، هندوچین، جایی که کودکیاش را میگذراند. پاریس، تروویل، بارها در آن اقامت میکند.
وضعیت تأهل: سال ۱۹۳۹ با روبر آنتلم ازدواج و سال ۱۹۴۶ از او جدا میشود.
شغلها: مدتی در سازمان امور مستعمرات، بخش تبادل اسناد و اطلاعات بین مستعمرات و بعد در سازمان فرانسوی موز و پسازآن برای قلمش زندگی میکند. فیلمنامه و نمایشنامهنویسی را به شکل حرفهای دنبال میکند.
دوستیها: دیونیس ماسکولو، پدر فرزندش،… یان آندرهآ.
جنگ و رماننویس متعهد
شعلههای جنگی سوزان اروپا را به کام گرفته و یهودیکشی آغاز شده است. نیروهای آلمان دارند پاریس را اشغال میکنند. نهضت مقاومت شکل میگیرد و در عینحال دوراس به عنوان منشی در شورای نظارت بر کاغذ مشغول به کار میشود. کمیسر فرهنگی رایش سوم به شکل غیرمستقیم بر این شورا نظارت دارد. به نویسندگان یهود و کمونیستها کاغذ داده نمیشود. مارگریت دوراس کاری نمیتواند بکند. قانون است؛ ولی به تدریج و پنهانی قانونشکنی میکند.
سرزمین اروپا را یأس و ویرانی در چنگال خود گرفته و نویسنده جوان با چشمهای هوشیار و احساس قدرتمندش همه چیز را نظاره میکند. (سفینه شب)
دوراس دارد مادر میشود. کودکی از روبر آنتلم در بطن خود دارد و تا تولد زمانی باقی نیست؛ اما در ماه می۱۹۴۲ نوزاد مرده به دنیا میآید. مرگ نابههنگام اولین فرزند، او را به شدت متأثر میکند. میخواهد کودکش را ببیند، در آغوش بگیرد، لب و دهان و موهایش را ببیند. راهبه ماما گفته است: «موهایش بور است مایل به قهوهای، با مژههای بلند، مثل خودتان. خیلی شبیه شماست.»
مارگریتِ مادر اصرار میکند: «فقط یک لحظه!»
میگویند که بچه را سوزاندهاند، بلکه آرام گیرد. آرامش! سیلابهای اقیانوس چین، آزارهای برادر ارشد، فراق از عاشق چینی، دوری از برادر نازکطبع کوچک، آدمسوزی، یهودیکشی، بچه سوزانده شده! پس این بچه را هم یهودی دیدهاند! فقط دلبستگی شدید هر روزه به زندگی و میل به نوشتن میتواند شعلههای سوزان خشم و شوربختی را در او مهار کند.
سال ۱۹۴۳ انتشار «بیشرمان» است، مارگریت دوراس و شوهرش به آپارتمانی در کوچه سنبنوآ اسبابکشی میکنند. دوراس تا آخر عمر این آپارتمان را حفظ میکند. روی سقف آثار شامپاین به چشم میخورد… که نشان از برگزاری جشنهای بینظیری است که مارگریت در آنجا داشته است.
آپارتمان کوچه بنوآ حضور بسیاری را به خود دیده است. بوریس، بلنشو، ادگار مورن، کلود روا، ژاک فرانسیس رولان، ویتوریت و… که به بهانه دیدارهای دوستانه ادبی و سیاسی در آنجا حاضر شده بودند.
سال ۱۹۴۴ دوراس به نهضت مقاومت میپیوندد، آنتلم و دیونیس ماسکولو، از دوستان بسیار صمیمی را به نهضت میپذیرد. همین روزها روبر و تعدادی رفیق دیگر به دام نازیها میافتند. دوراس را مورلن نجات میدهد. روبر و بقیه دستگیر و بلافاصله تبعید میشوند.
اول ژوئن همین سال به عضویت حزب کمونیست درمیآید. او از این موضوع بهعنوان اولین تجربه سیاسی یاد میکند: «این تجربه، به لحاظ ضرورت اخلاقی و نیز اصلاح و استحاله مدام، تجربه بینظیری است.»
سیاسی میشود و متعهد. تعهدش از روی اعتقاد یا تعصب نیست، اخلاق او را وامیدارد، چنین شود. احساس، عاطفه و خشونت الزام این تعهد است. میخواهد در باتلاق جنگ تسلیم خود نشود، به زانو نیفتد، به خویشتن برسد و به آن بپیوندد. قصدش نجات آنتلم هم هست.
دوراس ِ سیاهپوش برای گرفتن خبری از آنتلم دست به هر کاری میزند. در کوچهها و رستورانهای پاریس جنگزده قرار ملاقات میگذارد. (کتاب درد). در سالهای جنگ، روزهای انتظار فراگیری شکل میگیرد. سرانجام ۱۲ آوریل ۱۹۴۵ ردی از آنتلم به دست میآید. فردای صلح فرانسوا مورلن یا همان فرانسوا میتران، بهعنوان نماینده دولت موقت در امور تبعیدیها و دیونیس ماسکولو عازم داخائو میشوند.
در غسالخانه او را بازمیشناسد. به موجود نیمه جانی برمیخورند که به سختی نام میتران را به زبان میآورد: «فرانسوا».
او فقط کمی شبیه روبر است. میتران حدس میزند که شاید او روبر آنتلم باشد. موجود نیمه جان زندهای که در شمار نوع بشر به حساب میآید. گویی هم آنتلم است و هم نیست. به کوچه سن بنوآ بازمیگردند.
تلگراف سرد و کوتاهی به مارگریت داده میشود: پل، جایگزین عاشق چینی، این عشق اسطورهای، در روزهای جنگ، روزهای اشغال ژاپنیها، به علت نبود دارو مرده است. دونادیو؟ دیگر منتظر چه چیز باید باشد؟ چشم به راه چه آیندهای؟ زندگی یک باتلاق است. کلمات چه گونه میتوانند ترجمان فاجعه باشند؟ ترجمان درد؟ فقط هنر است که میتواند صادقانه رنج را شهادت دهد و نوری شود برای انسان تا بتواند شکوه پنهانش را دریابد.
از این سو دوراس در انتظار بازگشت میتران و آنتلم است در پاگرد خانه کوچه سن بنوآ. آنچه میبیند تنی است بیجان که تتمهای از زندگی را به سختی با خود به این سوی و آن سوی میکشاند. آنچه میتوان کرد فقط فریاد است. فریاد از آنچه میبیند، فریاد از آنچه که بر انسانی اتفاق افتاده است.
آن نیمه جان، آن شبیه بشر، کمی که جان میگیرد، مارگریت از جدایی میگوید، انتظارش را کشیده، برای یافتنش و نجاتش دست به هر کاری زده، بعد هم که بازگردانده شد شبانه روز تیمارداریش کرده است؛ ولی روبر جان که میگیرد، مارگریت ساز جدایی میزند!
دیونیوس ماسکولو، فیلسوف و مؤلف کتاب «برای یک کمونیسم»، دوست پانزده ساله دوراس و رفیق صمیمی آنتلم، در اینباره گفته است: «با مارگریت زمان جنگ آشنا شدم. من بهعنوان منتقد و مشاور در انتشارات گالیمار کار میکردم و مارگریت منشی کمیسیونی بود که به ناشرین سهمیه کاغذ میداد. خیلی سریع صحبتمان گل انداخت و برخی کتابها را نقد یا تحسین میکردیم. ما روی جنبه زیباییشناختی کتابها با هم تفاهم داشتیم. به تدریج میان ما درمورد همه چیز تفاهمی به وجود آمد. ازجمله درباره نهضت مقاومت. زنان در نهضت مقاومت در اقلیت بودند. مارگریت یک مبارز بود. همین موضوع میان ما یک تفاهم کامل به وجود آورد. مارگریت خاله زنک نبود، فهم و هوشش باعث زیبایی و جذابیت او میشد. ما به شدت عاشق یکدیگر شدیم.»
دیونیوس ماسکولو درخصوص روابطش با آنتلم در اینباره گفته است: «میان من و آنتلم رفاقتی برقرار بود که تا پایان عمر ادامه یافت. روبر برای من مثل یک برادر بود، من او را از برادران خود بیشتر دوست داشتم… روبر را در اردوگاه یهودیها در داخائو پیدا کردیم. در این اردوگاه، یهودیها را در اتاق گاز به هلاکت میرساندند یا در کورههای آدمسوزی خاکستر میکردند. روبر ۳۵ کیلو شده بود، یعنی ۵۰ کیلوگرم کم کرده بود. به شدت نحیف و لاغر شده بود.»
در کتاب نوع بشر، منتشر شده در سال ۱۹۴۷، روبر بدون هیچگونه ترحمی و با توضیح اینکه تبعید چه احساسی در او برانگیخته، تجربه روزانه خود را شرح میدهد، «احساس والای تعلق داشتن به نوع بشر.»
ژان که مارگریت او را اوتا صدا میکرد، درباره مادرش گفته است که چهلونه سال زندگی مشترک داشتند و هر دو به طور ذاتی در یک صفت مشترکند و آن نافرمانی است. او به من و ما عشق به آزادی را آموخت و اینکه هیچ وقت و هیچ وقت ناامید نشویم و همیشه در نوعی یأس شادی به سر ببریم؛ اما دوراس در کتاب «نوشتن»، به سال ۱۹۹۳، عقیده خود را در مورد فرزند این طور بیان میکند: «در زندگی لحظاتی فرامی رسد که غیرقابل تحمل است و نمیتوان از آن فرار کرد، پیش میآید که در مورد همه چیز و همه کس شک کنیم، ازدواج، دوستان، زوجهایی که دوستمان هستند؛ اما درخصوص بچه این طور نیست. بچه هیچگاه مورد تردید قرار نمیگیرد.»
حتی در جایی دیگر گفته است: «از بهترین آثارم، یکی همین فرزند است.»
مختصری درباره آثار دوره جوانی
در دهه پنجاه شهرت به سراغ دوراس میآید و شاید بتوان آثار دوره جوانی نویسنده را به سه دوره تقسیمبندی کرد: زندگی آرام، کشیشان جبل الطارق، اسبهای کوچک تارکینیا و سدی بر اقیانوس آرام مربوط به دوره اول هستند. در دوره دوم، سراسر روزها میان درختان، لوبوآ، کارگاههای ساختمانی،… و در سومین مرحله: باغ گذر، مدراتو کانتابیله و ساعت ده و نیم شب تابستان را میبینیم. سدی بر اقیانوس آرام (۱۹۵۰)، اگرچه نتوانست جایزه کنگور را از آن خود کند؛ ولی مدراتو کانتابیله (۱۹۵۸)، از سوی اجتماع و منتقدین مورد توجه قرار میگیرد. پس از این، روایت در آثار نویسنده شکل مقطعی به خود میگیرد، با نوعی نگارش و نقطه گذاری و حذفهای غیرمتعارف.
نوشته شکل میگیرد، بیآنکه تصمیمی برایش بگیرد یا دخالتی کند، نوشته اتفاق میافتد و پیشرفت غیرقابل انکار است. از رنج و شوربختی، از مس، طلای ناب میسازد، کیمیاگری میکند؛ اما بر خودش چه میگذرد و با خودش چه میکند در سالهای جوانی و پسازآن؟ با نگاهی به عکسهای پس از جنگ، چهرهای را میبینیم سخت متفاوت و دگرگون شده. در عمق نگاهش تیره بختی است، نگاهی تند و سخت که به مخاطب مجال دروغ گفتن نمیدهد. چشمها دیگر دلفریب نیستند، مصیبت و وحشت در آنها لانه کرده، صورتی میبینیم تخریب شده و ویران از دیدن حادثههای دردآور؛ و تنی که تا شده، باوجوداین به قول خودش همدلانی دارد و زندگیاش عجین با مهر است. زیبایی او بیرونی نیست، جذابیتش در رفتار است و البته داشتن امیال متضاد، همراه با خلاقیتی نوشکفته برای کشف کردن، کشف حتی آلام جهان تا پشتوانهای شود برای رزمندگی و مبارزه و مأیوس نشدن. مجموعه این گفتهها و ناگفتههای دیگر است که همدلان را به سوی او میکشاند.
جایی در اینباره گفته است که در خیلی موارد زنها را تاب نمیآورده؛ هرچند گاهی هم برعکس تحمل مردها برایش دشوار بوده است با این وجود مردها را ارجح میدانسته و به مردها میپیوسته است.
انشعاب از حزب کمونیست
گفته شده که دوراس در دهه پنجاه از حزب کمونیست اخراج میشود؛ چون از اصول ماندن در حزب زندگی با یک نفر است.
در روایتی دیگر خودش برای ترک حزب پیشقدم شده است و همزمان با ماسکولو از حزب کناره گرفته است. در همین رابطه هم نامه سرگشادهای برای حزب ارسال میکند و خواستار احقاق حقوق شخصی کمونیستها میشود، با مضمونی سخت جسورانه و طنز. طبق آداب مکتوبات رسمی با لفاظی و مصادیق پرطمطمراق و البته نوشتهای پرخروش و عاری از ادب تصنعی.
دوراس بعد از انشعاب از حزب بهطورافراطی به الکل اعتیاد پیدا میکند، تلاش اولش برای ترک به شکست میانجامد و دوباره گرفتار میشود. در نهایت بار سوم خود را نجات میدهد. چهرهاش اینبار ویرانهای است. در اینباره گفته است: «دلیل این نوشیدن به افراط، مردها بودهاند.»
البته دلیل دیگری هم میآورد: «رهایی»، اما ندر اینباره گفته است: «رهایی از چه چیز؟!»
سینما و ادبیات
مارگرت دوراس در سال (۱۹۶۰) فیلمنامه «عشق من هیروشیما» را برای آلن روسنه مینویسد؛ اما پس از این برای فیلمهای خود مینویسد. با ژرار ژارلو که آشنا میشود، همدلی دیگر، غیبت طولانی (۱۹۶۰) را مشترکاً میسازند و فیلمش میکنند. از سر ناچاری و تنگدستی حق تألیف فیلمنامه را یکجا واگذار میکند. از قوانین تازه وضع شده بیخبر است، بیست و دو برابر بیش از آنچه که بوده باید نصیبش میشده است. از او سوءاستفاده میشود. سوءاستفاده، کلمهای که او را یاد مادر میاندازد. دوراس، به عنوان نویسنده و کارگردان سینما، وقتی فیلم آگاتا (۱۹۸۱) را میسازد، میگوید: «من چیزی را نشان میدهم که قابل نشان دادن نیست و این همان است که برای من جالب است. نشان دادن آن چیزی که نوشتنش ناممکن است و نوشتن آن چیزی که نشان دادنش مقدور نیست.»
او انواع سدها و ژانرهای ادبی را میشکند و از آنها عبور میکند. سوالها و نکات مبهم را حل میکند. تئاتر، فیلم و ادبیات را شگفت زده میکند. بهترین شاهد مثال نمایشنامه آوای هند (۱۹۷۳) است. رمان شیدایی لل و اشتاین (۱۹۶۴) به لحاظ زیباییشناختی و از نظر ساختار در میان دیگر آثار نویسنده به رمان جدید بیشتر نزدیک است. رمانی توأم از فراموشی و حافظه، یا دقیقتر: اضمحلال حافظه در یک شیدایی. ارتباط بسیار نزدیک و تنگاتنگ دوراس با نوشتن، او را از جمع مردم دور میکند؛ اما باید صبر کرد.
سال ۱۹۸۴، کتاب عاشق، برنده جایزه گنگور، از استقبال عمومی در فرانسه و جهان برخوردار و به ۵۰ زبان دنیا ترجمه میشود. دوراس با ارائه یک درک روایی از رمان و با موفقیت در میان مردم جایگاه پیدا میکند. او از ننوشتن به همان اندازه بهره میجوید که از نوشتن، حذف نوعی یاغیگری دائمی است برای رسیدن به دنیایی غیرقابل پیشبینی.
آخرین نوشتار و همدل او
یان آندرهآ در کتاب خود به نام MD، دوراس را ام. دی معرفی میکند، از زندگیاش با مارگریت در اینباره گفته است. یان آندرهآ اگر نبود شاید دوراس بعد از آن اغمای طولانی در سال ۱۹۸۹ با زندگی وداع میکرد و جهان ادبیات از پنج اثر غنی به نامهای، باران تابستان، عاشقی از چین ختن، نوشتن، همین و تمام، بحر مکتوب، محروم میماند. نوشتن به تعبیر مارگریت دوراس کوششی است برای روایت آنچه به روایت نمیآید. همین و تمام، ناممکنی شرح مستوریهاست و غلبه هولناک زمان. همین و تمام قصه عشق است، ماجرای نویسنده با یان آندرهآ. در همین و تمام، نویسنده میگوید: «دیگر حرفی برای گفتن ندارم.»
برخی منتقدین اعتقاد دارند که ابعاد پارسایانه این عشق میان نویسنده و آندرهآ کسالتآور است. طراوت و تازگی در عاشقی از چین ختن حیرتانگیز است و سیالی بدیع زبان نیز اعجابانگیز.
سالهای هشتاد اگر برای دوراس روزگار بهره بردن و ثمره تلاش را دیدن است؛ اما دهه نود به قول خودش شهریاری عمر است که با امنیت خاطر و آرامش به انتظار نشسته است. با آندره آ، نزدیکترین محرمش، با ماشین به گردشهای شبانه میروند. آندره آ در اینباره گفته است: «آنقدر ماشین راندهام که راه رفتن یادم رفته است.»
از نوفللوشاتو به توویل کوچ میکند، به قصد اینکه یا اینجا یا در کوچه سنبنوآ، مأوای همیشگیاش، رخت بربندد. اتاقی ساده دارد و دیوارها با کارت پستالها، تکه کاغذها، پاکتها، نامهها و… پوشانده شدهاند. در میان عکسهای گوناگون، عکسی بزرگ از عاشق چینی، خودنمایی میکند. دوراس تقریباً تا آخرین ماههای حیات مینویسد و با هر سطری که مینویسد خود را نابود میکند؛ اما مگر میشود ننوشت؟ او بیش از هر نویسنده دیگری در اعماق سیاه مرکب غوطه میزند.
«لب و دهانم نمانده، چهرهای نمانده»، با این عبارت آخرین متن دوراس در بعدازظهر اوت ۱۹۹۰ پایان میگیرد. در ۲۹ فوریه ۱۹۹۶ دوباره گرفتار حمله قلبی میشود. این بار تن کوچک و تاشدهاش دیگر طاقت نمیآورد. بعد از مرگ میتران، در ژانویه، میلش به رفتن را اعلام میکند. میگوید: چه فایده از بودن؛ و سپس همه چیز به سرعت اتفاق میافتد. ساعت هشت صبحیان آندرهآ بر بالینش حاضر میشود، اما مارگریت دوراس از این عالم رفته است. او با بیش از ۵۰ سال نوشتن و ابداع نثر و زبانی با طراوت و پررمز و راز و در عین حال خالی از ابهام خون تازهای را به شریان ادبیات فرانسه و جهان جاری کرد و اکنون دوراسینها از علاقمندان و ادامه دهندگان سبک او در فرانسه هستند.
دوراس، نویسندگی، نوشتن، تولد کلمه و تولید اثر را در نهایت زیبایی چنین توضیح میدهد «نویسنده بودن، بیش از هر چیز، از تاریکی گذشتن است، از تاریکی جنگلها، در اختیار گرفتن نوشته و عبور دادن آن از دل تاریکی، ترس از تاریکی را تاب آوردن در تمام طول سفر و بعد نوشتن. خیلیها گمان میکنند نویسندهاند و مینویسند، ولی نیستند، ادبیاتی که ارائه میدهند بیجان است، کلام کفنپیچ شده است، چیزی در نگاه و چشماندازشان ندارند جز این تندی و زمختی عمومیت یافته. اینها هیچ وقت نوشتن را یاد نخواهند گرفت، مطمئنم، میدانم برای تولد کلمه ظرافتی لازم است که برای من آشناست، بن ظرافت».