آثار و کارها

Untitled design (1)

 

 

نجات دهنده در گور خفته است؟

 شهرام عدیلی پور

  از خوانی یک داستان به مدد روایت‌های اسطوره‌ای)

 انار و کافور، سومین داستان از مجموعه داستان عبور[1] نوشته‌ی مریم رئیس داناست. داستانی سورئالیستی با فضاهای اکسپرسیونیستی. فضاسازی خوب و جان‌دار داستان به مدد پرداخت خوب زبانی و کاربرد درست و به‌جای زبان و استفاده‌ی درست از عناصر و نشانه‌های داستانی و زبانی و گاه تصویری پدید آمده است.

وقایع داستان در یک روز اتقاق می‌افتد. از صبح تا بر آمدن شب. زمان اما در این داستان زمانی خشک و ایستا و ساکن است. انگار زمان یا جریان زندگی متوقف شده است. زمان در این جا مفهوم تاریخی و تقویمی خود را از دست داده است و انگار سیر دیگری را از سر می‌گذراند. داستان با صبح پاییزی داغ و سوزانی همچون داغی ظهر تابستان آغاز می‌شود و با شبی سرد به سردی شب‌های زمستان پایان می‌یابد. شخصیت اصلی داستان که در برزخی گرم و سوزان و هم سرد و یخ زده (این پارادوکس و نظایر آن تمهیداتی هستند که نویسنده برای فضاسازی به خوبی از آن‌ها استفاده کرده است) و در صبحی داغ با صدای همهمه و شلوغی مردمی که از کوچه به درون اتاق می‌ریزد بیدار می‌شود و سراسیمه به ایوان می‌دود تا ببیند چه خبر است و آن وقت که می‌رسد جسد خون آلوده‌ی دختر یا زنی را از پشت می‌بیند که به رو افتاده است. آن‌گاه متوجه می‌شود که او همین چند لحظه پیش خودش را از ایوان پرت کرده است پایین. وقتی روی دختر را می‌بیند، می‌شناسدش و می‌فهمد که او کسی نیست جز خودش.

به این ترتیب انار و کافور شرح خودکشی دختری است که پس از این اتقاق خود بر سر جسدش حاضر می‌شود و پس از مرگ هم با خودش یا روان خودش روبرو می‌شود. داستان فضایی هولناک و خفه و سیاه دارد. عنصر کلیدی داستان که در سرتاسر آن جریان دارد مرگ است. گویی داستان به جامعه‌ای بسته و سرکوب شده و راکد و مرده اشاره دارد. به شهر مرده گان. شهری که همه جا در آن گرد مرگ پاشیده اند و همه‌ی مردمان اش مرده اند. همه مرده‌های متحرک هستند. نعش‌هایی که سخن می‌گویند: « شاید نعش‌کش به‌موقع به بیمارستان می‌رسید و نعش زنده می‌ماند. یک نعش مثل بقیه، نعشی که زنده می‌ماند، حرف می‌زند، غذا می‌خورد، ازدواج می‌کند و بچه دار می‌شود. ص 21 ». این‌جا یاد تکه‌ای از شعر ایمان بیاوریم فروغ فرخ‌زاد می‌افتیم: ما مثل مرده‌های هزاران هزار ساله به هم می‌رسیم / و آن گاه خورشید بر تباهی اجساد ما / قضاوت خواهد کرد.[2]

ابعاد اجتماعی خودکشی و مرگ در این شهر مردگان که در عین تابش آفتاب تند و داغ، تاریک و سیاه است. (دقت کنید به اشاره‌ی راوی در ابتدای داستان که تابش آفتاب داغ را درون اتاق دختر توصیف می‌کند و کمی بعد وقتی او را درون ماشین نعش‌کش می‌گذارند، همه‌جا تاریک و سیاه است) و به قول مهدی اخوان ثالث شب با روز یکسان است[3] و زمان از گردش ایستاده وقتی آشکارتر می‌شود که ُرفتگر نارنجی‌پوش با جاروی بلندش دارد استخوان‌های پوسیده و خردشده‌ی مرده‌ها را از خیابان جمع می‌کند. این اشاره‌ی راوی تکان‌دهنده است. مگر چند نفر در این شهر مرده بودند؟ مگر بیش از یک دختر خودکشی کرده بود؟ آشکار است که مرگ و خودکشی دختر جنبه‌ای نمادین به خود می‌گیرد و خبر از وقوع یک فاجعه‌ی جمعی می‌دهد و پوسیدگی و خردشدگی استخوان‌ها در اثر کهنگی و گذشت زمانی بسیار طولانی نشانه‌ای است از پوسیدگی و کهنگی یک جامعه‌ی کهن با سنت‌هایی پوسیده و مرده. جامعه‌ای که سنت‌های نیکو و جاودانی اش به فراموشی سپرده شده و آن‌چه مانده سنت‌هایی هستند مرده و بی‌ارزش و پوسیده. از سوی دیگر استخوان پوسیده و خردشده و کهنه نشانه‌ای است از مردمانی همچون همان مردگان هزاران هزار ساله‌ای که فروغ می‌گفت.

در تصویری سینمایی وقتی ماشین نعش‌کش برای بردن نعش می‌آید نور چراغ گردان ماشین در آن فضای تاریک به در و دیوار و آدم‌ها و اشیا رنگ قرمز می‌پاشد. و با این تمهید حضور مرگ و خون و خطر و ویرانی در این داستان هرچه بیش‌تر می‌شود و سپس حرکت ماشین با تعبیر «آژیرکشان» و «جیغ‌کشان» که می‌رود و دور می‌شود بر شدت این فضای سیاه و هولناک می‌افزاید.

با وجود تمام فضاها و صحنه‌های سیاه و هول‌آور اما پس‌زمینه‌ی داستان سراپا سیاه و هولناک نیست و همچون عنوانش ترکیبی از زندگی (انار) و مرگ (کافور) است و روزنه‌ای از امید و روشنایی از نیمه‌ی داستان گشوده می‌شود و رهایی و رستگاری را بشارت می‌دهد. درواقع جهان این داستان یک جهان کافکایی یا کامویی که بر اساس پوچ‌گرایی و یأس مطلق و قطع ارتباط با آسمان و معنویت بنا شده باشد نیست زیرا از ذهن اشراقی و شهودی یک نویسنده‌ی ایرانی/ شرقی سرچشمه گرفته است. ذهنی که پس‌زمینه‌های اسطوره‌ای ـ مذهبی دارد و با ذهن سکولار مدرن غربی به کلی متفاوت است. در داستان نشانه‌ها و رمزگانی هست که بر وجود عناصر اسطوره‌ای دلالت می‌کند و به داستان ابعادی اسطوره‌ای می‌بخشد.

در این داستان سه نشانه یا موتیف اسطوره‌ای به چشم می‌خورد. اول: بازگشت روان مرده (اسطوره‌ی بازگشت/ نجات‌دهنده، زندگی بخش)، دوم: انار (نماد زندگی و زایایی)، و سوم: رفتگر پیر (نماد مرگ و سفیر مرگ). اکنون به شرح هر یک از این نشانه‌ها می‌پردازم.

در باور هند و آریایی و اسطوره‌های بین‌النهرین اسطوره‌ای هست که دلالت دارد به بازگشت ایزدی از جهان مردگان برای زندگی‌بخشی به زندگان. این اسطوره در آیین ویشنو که شاخه‌ای از آیین هندوست، اسطوره‌ی رامایاناست که بزرگ‌ترین منظومه‌ی حماسی هند و به باور برخی صاحب‌نظران قدیمی‌ترین و بزرگ‌ترین منظومه‌ی حماسی جهان است که متعلق به ده هزار سال پیش است. راما، ایزد/ پادشاهی که نماد بارآوری، زایش، رویش و زندگی است در اثر دسیسه‌ی دیوان به جهان دیگر می‌رود و باز نمی‌گردد. جهان پس از او خشک و بی‌حاصل و سرد می‌شود سپس برادر راما به سفارش سیتا همسر راما به جست‌وجوی او می‌رود و او را به جهان زندگان باز می‌گرداند. در اسطوره‌ های کلدانی، ایشتار و تموز نیز معادل داستان رامایاناست. تموز که نماد تابستان و گرماست توسط زمستان که به شکل یک گراز وحشی در آمده، کشته می‌شود. پس از آن همسرش ایشتار ایزد بانوی رویش و زایش و بارآوری و زندگی به جست‌وجوی او به جهان زیرین می‌رود. به‌محض رفتن او جهان در تاریکی و تیرگی و سردی و سیاهی فرو می‌رود. این واقعه معادل تغییر فصل و آغاز زمستان است. پس از این ماجرا خدایان پیکی به جهان زیرین برای باز گرداندن ایشتار می‌فرستند. سپس ایشتار و همسرش تموز پس از این‌که از هفت دروازه‌ای که به جهان مردگان می‌رسد می‌گذرند و با آب حیات شست و شو می‌کنند به جهان زندگان باز می‌گردند و دوباره زندگی و رویش و گرمی به جهان باز می‌گردد و این معادل پایان زمستان و آمدن بهار است. در اسطوره‌های زرتشتی/ ایرانی، داستان سیاوش (ایزد/ پادشاه) به اسطوره‌ی رامایانا و ایشتر و تموز شبیه است. در رامایانا، راما خودش دوباره به جهان زندگان باز می‌گردد و موجب زندگی و باروری دوباره می‌شود. در ایشتار و تموز ایشتار باز می‌گردد و موجب زندگی دوباره می‌شود اما در داستان سیاوش، پس از این‌که او در اثر دسیسه‌ی نامادری‌اش سودابه و افترایی که به او می‌زند از آزمون آتش بزرگ به سلامتی می‌گذرد به توران‌زمین پناهنده می‌شود و سرانجام به دست افراسیاب کشته می‌شود. پس از مرگ او فرزندش کی‌خسرو از سرزمین توران به ایران باز می‌گردد و طی نبرد بزرگی که به خون‌خواهی پدرش با افراسیاب می‌کند و او را می‌کشد و بر او پیروز می‌شود، موجب نجات ایران می‌شود. به گفته‌ی دکتر مهرداد بهار، تم اصلی رامایانا و تم اصلی سیاوش به تم اصلی خدای شهیدشونده در آسیای غربی باز می‌گردد.[4] ماجرای مصلوب شدن عیسا مسیح و باور به بازگشت او توسط مسیحیان به عنوان نجات‌دهنده نیز روایت دیگری از همین خدای شهیدشونده است که تم دیگری از شبکه باورها و اسطوره‌های مشرق زمین را تشکیل می‌دهد. این خدا شهید می‌شود اما دوباره باز می‌گردد و سلطنت خود را از سر می‌گیرد. در رامایانا خود راما باز می‌گردد و در داستان سیاوش کی خسرو باز می‌گردد و پادشاهی را از سر می‌گیرد. به گفته‌ی دکتر بهار، ایرانیان باستان هر ساله چند روز مانده به عید نوروز آیین عزاداری و سوگ سیاوش را برگزار می‌کردند. خانم سیمین دانشور در رمان سووشون[5] اشاره می‌کند که این آیین هنوز در برخی مناطق استان فارس برگزار می‌شود. شاید تغییر فصل و آمدن فصل زمستان ارتباط با کشته شدن سیاوش داشته باشد و به همین دلیل ایرانیان در این فصل به سوگواری برای او می‌پرداخته اند. اما در آغاز فصل بهار ایرانیان بازگشت گرما و زندگی و رویش را به طبیعت جشن می‌گیرند و این مصادف است با بازگشت کی‌خسرو که از تخمه‌ی سیاوش است. دکتر بهار می‌افزاید حاجی فیروز نوروزی ما بازمانده‌ی سنتی همان خدای شهید شونده است که روی سیاه اش نشانه‌ای است از بازگشت از جهان مرده گان و لباس قرمزش نشانه‌ای است از خون و زندگی مجدد. [6]

در داستان انار و کافور، روان دختر مرده از جهان مرده گان باز می‌گردد و با یک سبد انار به سراغ همزاد یا جسم خود می‌آید. انار نشانه و رمزگانی اسطوره‌ای است. انار میوه‌ی مقدس زرتشتیان و هدیه‌ی میترا ایزد بانوی آفتاب است. اسفندیار با خوردن همین اناری که زرتشت برای اش آورده به فردی رویین‌تن تبدیل می‌شود. انار میوه‌ای رازناک و پرده در پرده است که بیرون و درونش بیانگر یک‌رنگی است. شکافته‌اش به شعله‌ی آتش می‌ماند و هم‌رنگ شراب ارغوانی مغانی است. موبدان و مغان زرتشتی از شاخه‌های نازک آن که به آن «برسم» می‌گویند در مراسم تشرف مذهبی استفاده می‌کردند. در مراسم تاج‌گذاری و به تخت نشستن پادشاهان، در هنگام انتقال فره‌ی ایزدی از سوی اهورمزدا به پادشاه، موبدی با شاخه‌های برسم بالای سر او می‌ایستاد. این تصویر را در بسیاری از نقش‌برجسته‌ها ازجمله نقش‌برجسته‌ی تاق بستان که مربوط به مراسم تاج‌گذاری اردشیر دوم است و همین‌طور در نقش رستم می‌توان دید. هم چنین زرتشتیان و پیروان آیین مهر از شیرابه‌ی شاخه‌های انار و شیرابه‌ی گیاه اسفند که با هم ترکیب می‌کردند، نوشیدنی‌ای مقدس درست می‌کردند به نام سوم یا هوم که بر این باور بودند اگر کسی از آن بنوشد عمر جاودان می‌یابد و انوشه (بی‌مرگ) می‌شود. نام دیگر هوم همان انوشه‌دارو یا مخففش نوشداروست که موجب بی‌مرگی می‌شود و در داستان رستم و سهراب در شاهنامه، رستم پس از شکافتن پهلوی سهراب کسی را برای گرفتن انوشه‌دارو پیش کی‌کاووس می‌فرستد اما سهراب تا رسیدن نوشدارو زنده نمی‌ماند و می‌میرد. به‌علاوه این نوشیدنی را در مراسم مذهبی و دعا و نیایش می‌نوشیدند که باعث مستی و بی‌خودی و خلسه می‌شد تا بتوانند وارد عوالم معنوی و روحانی شوند.

به هر روی انار میوه‌ی جاودانی و بی‌مرگی است و در داستان مذکور روان دختر مرده با سبد انار می‌آید. او اکنون شاد و بی‌غم و سرشار از زندگی و بارآوری است. «نگاهش راضی و لب‌هایش خندان است. ص 22. – نگاه کن چی برات آورده ام! بر می‌گردم، انار درشتی است. دانه‌های یاقوتی و سرخ و آب‌دارش را جلو چشمم می‌گیرد. دلم هری می‌ریزد. یکی می‌خورم. ترش و شیرین است. می‌گویم حالت خوبه؟ می‌گوید هیچ‌وقت به این خوبی نبوده‌ام. ص 23 ». با آمدن ُرفتگر نارنجی‌پوش پیر اما روان دختر دیگر نمی تواند بماند. وقتی او می‌آید بوی خاک و کافور در هوا می‌پیچد و دختر به‌سرعت عزم رفتن می‌کند و می‌گوید: «زود باش. کی بیایم؟ دیرم شده. باید بروم. ص 23 ». در واقع ُرفتگر پیر که چند بار در این داستان با تاکید از او یاد می‌شود کهن‌الگوی مرگ یا سفیر و نماد برجسته‌ی مرگ است. اوست که برگ‌های مرده و استخوان‌های مرده گان را با جاروی دسته‌بلندش که به او شمایل جادوگران قصه‌ها می‌بخشد می‌روبد و همراه او بوی خاک و کافور و مرگ همه‌جا را فرا می‌گیرد. او درست نقطه‌ی مقابل اسطوره‌ی نجات‌دهنده است که از جهان مرده گان باز می‌گردد. وقتی او می‌آید و دختر دوباره می‌رود همه جا دوباره سرد و سیاه می‌شود: «هوا تاریک شده. سربی سیاه. دارم از درد و دود خفه می‌شوم. ص 24 ».

داستان انار و کافور با پس‌زمینه‌ی اسطوره‌ای و ابعاد اجتماعی‌اش داستان خوب و موفقی است اما یکی دو عیب کوچک و چند مشکل زبانی دارد که اگر در چاپ دوم به درستی ویرایش و باز پرداخت شود و کمی زبانش پیراسته‌تر شود، درخشندگی بیش‌تری پیدا می‌کند. یکی آن مصراع شعر سعدی که بر پیشانی داستان نشسته است اضافه به نظر می‌رسد چون راوی چند بار در داستان آشکارا تکرار و تاکید می‌کند که آن جسد مرده در واقع خود اوست پس دیگرنیازی به آن شعر نیست: «من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود». دیگر آن‌که پاراگراف اول صفحه‌ی بیست و پنج که راوی در آن از علت خودکشی و فلسفه‌ی آن می‌گوید به‌نظر اضافه می‌آید به ویژه که این پاراگراف یادآور حرف‌های صادق هدایت در مورد مرگ و خودکشی است و گویی به تقلید از او در این جا آمده و در بافت داستان جا نمی‌افتد و با بقیه‌ی قسمت‌های داستان هم‌خوانی ندارد. درواقع، جنس نگاه و نوع دیدگاه این پاراگراف که به‌نظرم عاریه‌ای است با جنس نگاه راوی در بقیه‌ی قسمت‌ها متفاوت است.

 

 این مطلب در سایت جن و پری منتشر شد.

  


[1] . عبور. مریم رییس‌دانا. موسسه انتشارات نگاه. چاپ اول ۱۳۸۲.

[2] . دیوان اشعار فروغ فرخ زاد. شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد. ص 427. تهران. انتشارات مروارید. چاپ دوم سال 1372

[3] . زمستان. مهدی اخوان ثالث. شعر زمستان ص 99. تهران. انتشارات مروارید. چاپ چهاردهم. سال 1374.

[4] . یادنامه‌ی آیین بزرگداشت آغاز دومین هزاره‌ی سرایش شاهنامه‌ی فردوسی. 12 تا 16 دی ماه 1369. اصفهان. انتشارات فیروز سپاهان و نشر زنده رود. چاپ اول. سال 1370

[5] . سووشون. سیمین دانشور. تهران. انتشارات خوارزمی. چاپ چهاردهم. فروردین 1377

[6] . همان. یادنامه‌ی بزرگداشت فردوسی در اصفهان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

fa_IRفارسی